بيشه ي سمور

ميثم غفوريان صديق
maysam_ghsedigh@yahoo.com

برای: سارا عبايی

آن را که خبر شد خبری باز نیامد
سعدی



اگر حسين صد بار ديگر هم می گفت اين طوری نمی شود رفت شکار سمور ،به خرج ام نمی رفت .حالامی فهمم .توی چکمه هايم خيس است ،رطوبتش دارد حالم را بد می کند . نمی دانم خون است يا ....،سرم به دوران می افتد .پايم را فشار می دهم روی پدال گاز در آيينه ی ماشين چشمم به خودم می افتد . هر جوری شده بايد آن لعنتی را شکار کنم ،دستی روی سبيل ام می کشم و بلند می شوم می روم طرف در . صدای حسين از آن طرف اتاق بلند می شود ."لامصب .اين وقت شبی سمور کجا بود توی بيشه .در ثانی
نمی گی خرس يا گراز بهت بزنه !"

توی کتابها خوانده ام که برای شکار سمور بايد شب مهتاب زد به دل جنگل ."پس شکاربانان به هياهو در اکناف تالار به شور نشستند و مباشران سلطان هم از اين دست در آمد و شد بودند ...".کتاب را می گذارم روی ميز .حسين می رود روی مخده ی کنار آتش "نرو .. ابراهيم .. نرو ..آخه نصف شب کی بلند می شه می ره وسط جنگل شکار .. چه می دونم سمور ؟"چشمانم را که می گشايم چند اتومبيل پست سرم بوق می کشم .درد شديدی می پيچد توی پايم .انگشتانم رطوبت چندش آور درون چکمه هايم را لمس می کند و پدال را می فشرند .بوی باروت سرم را فشار می دهد .اين طوری نمی شود . ماشين ام ميبرم کنار خيابان و خاموش می کنم ،سرم به دوران می افتد و می گذارمش روی فرمان ."آنگاه شکاربانان در حضور سلطان بانو شرف ياب شدند و مهتر ايشان به زانو
در آمده ادای احترام کرد و آداب شکار سمور چنين باز گفت ."

گوشی تلفن را بر می دارم و طوری که حسين را از خواب بيدار نکنم شماره را می گيرم .دو..دو...سه...پنج ..هشت..يک ...نه........."الو ..سروناز ..چطوری؟"می گويد خوبم و من چيز ديگری نمی گويم ،اشک حلقه می زند توی چشمانم و چيزی برای گفتن پيدا نمی کنم می گويد زنگ زدی که حرف نزنی و من گوشی را می گذا رم .تا مهتاب بعدی چهارده روز مانده و امشب نخستين شب ماه است . به آسمان خيره می شوم و به سرو ناز می انديشم با آن موهايش در اهتزاز باد.و به علاقه اش به پوست سمور فکر می کنم به خودم می گويم مال من است هر طور که شده پيش از رفتن سروناز آن لعنتی مال خودم است .

چشمانم را می بندم. در هوای سرد جايی نزديک قطب می بينمش با اشارپی از پوست سمور روی شانه هايش که بيش از همه و هميشه می درخشد ."پس سلطان بانو گام بر زمين نهاد و کلکله ی قليان توی تاقی های سقف گم شد،و مهتر شکاربانان اينگونه بازگفت:از اين ليل که نخستين شب ماه است تا قرص کامل ماه جشن می نشينيم و ان شبی که قرص ماه کامل باشد آنچنان که به عرض اقدس رسانيده شد ،آداب شکار به جا می آوريم و چنان که رسم مراودت با بزرگان است زمين ادب بوسيد ،اجازت گرفت و دور شد.."کتاب لعنتی ،همه اش کتاب است نبايد باور می کردم . به صدای تلفن از جا می پرم و گوشی را بر می دارم سروناز است آن طرف خط."الو.. چرا قطع کردی ؟...ابراهيم .."

چيزینمی گويم خجالت می کشم اين يعنی من حتا توان شکار کردن يک سمور را هم ندارم . نه اين طوری نمی شود به هر قيمتی آن سمور قهوه ای لعنتی مال خودم است . نمی دانم چقدر گذشته که تلفن توی دست من بوق اشغال می زند.گوشی را می گذارم سر جايش ،بلند می شوم . تا چهاردهم ماه بشود و يک مهتاب ديگر . فرصت ديگری نيست . سروناز يک ماه ديگر می رود اين آخرين مهتاب در بودن اوست و من حالا از همه دنيا بدم می آيد .فکر می کنم حالا که من سرو ناز را ندارم پس گور پدر همه دنيا ..چشمانم را می بندم شايد خوابم ببرد . سروناز روبروی من با پوست درخشانش و موهای مواج اش و پوست قهوه ای سمور روی شانه های عريانش که به ناز می خندد و من با غرورنگاهش می کنم می گويم :"سرو ناز اگر من ديگر نيستم برای تو . لاا قل اين پوست سمور هست که هميشه ياد من باشی ..آرام دستش را می گيرم و می آورم طرف لب هايم ..نمی فهمم چه می شود که پوست سمور زنده می شود . می شود يک سمور واقعی می آيد روی دستش و بعد هم می خزد روی سر و گردن من. چنگ می اندازد به صورتم و بعد می پيچيد دور گلويم و خفه ام می کند. هر چه می کنم نمی توانم خودم را نجات بدهم . به وحشت کابوس شبانه از خواب می پرم ،عرق سردی روی پيشانی ام . حسين با ليوانی اب ايستاده کنارم و سپيده ی صبح پاشيده توی آسمان .نه سرو نازی توی اتاق است نه سمور قهوه ای . "و چنان شد که سلطان بانو به صدا در آمده فرمود :هميدون باد و حاضران يک صدا گفتند :ايدون تر باد " و ليله ی سيزدهم به پا يان آمده و خمار خواب در چشمان شکاربانان و سلطان بانو نيز جا گرفته بود .شکاربانان راه خفت گاه های خويش گرفتند تا همه روز بيارمند تا ليله ی چهاردهمين آداب شکار به جا بياورند و سلطان بانو در تالار آشوب تهی مانده نشسته بود با کنيزک خويش و کلکله ی قليان در تهی گاه تالار می پيچيد و گم می شد."لعنت بر اين هوا چقدر سرده امشب ،بخاری ماشين هم که کار نمی کند.لعنتی مثل اينکه از هوش رفته باشم و دوباره به هوش بيايم همه جای بدنم درد می کند.دوباره نگاهم می افتد به آيينه ی کنار ماشين .سکوت سرد و سمج جنگل در زير نور شلخته ی مهتاب دنيای وهم انگيزی ايجاد می کند.ماشين ام را کنار بيشه ی اول گذاشته ام و پياده آمده ام تا مثل دفعات قبل صدای ماشين ،سمور قهوه ای را نترساند ."پس مهتر شکاربانان ايشان را ندا در داد . اکنون که شب نيمه ی چهاردهمين است و مهپاره ی مهتاب در آسمان می درخشد ،سموران از دخمه های خويش بيرون شوند و در بيشه زار تجسس پردازند.و هم در اين زمان بود سلطان بانو نشسته بر رکاب اسبی سپيد و از دورها دور به مهتر شکاربانان می نگريست."راه رفتن توی تنهايی جنگل، آن هم بعد از نيمه شب کار وحشت باری است اما سرو ناز که می آيد روبروی چشمانم با آن اشارپ قهوه ای سمور روی شانه هايش احساس ترسم کمتر می شود . مثل اينکه احساس کنم کسی اينجاست . که از دور مواظب من است .يا اينکه واقعا آن دور کسی مواظب من باشد .

يا اينکه واقعا آن دور ها کسی مرقب من باشد ،صدای خش خش می شنوم به سرعت خودم را جمع می کنم و منار در ختی می خزم . اسلحه را پر می کنم و گلن گدن را می کشم .روبرو چشمم می افتد به يکی از آن دخمه هايی ه آن لعنتی کنده است برای خودش . بوی حيوان را حس می کنم ،انار همين نزديکی ها باشد."شکاربانان با سکوتی کامل در جنگل پيش می آمدند و مهتر ايشان در صف نخستين اسپ می راند و آنها به نز ديکی های محدوده ی سمور بزرگ نزديک تر می شدند و دخمه های بی شمارش را محاصره می کردند .آناه مهتر ايشان با ايشان چنين باز گفت که عبور کنند وبه شکل دايره درايند و دخمه ها در ميان گيرند ."آرام می روم جلوتر .انگار صدايی که می شنيدم از همين جاها بوده باشد .به صدای جغدی که از بالای سرم پر می کشد سر بر می گردانم که جسم سنگينی می افتد روی رويم و پايم را گاز می گيرد . تفنگ را نشانه می گيرم روی جسم سنگين . خودش است سمور قهوه ای من . لعنتی عجب وزنی دارد . نشانه می گيرم و واشه را می چکانم توی سرش . زوزه ی مهيبی می کشد و آرام می افتد زير پايم .بلند می شوم و خودم را می تکانم . احساس غرور می کنم . پای راستم کمی خراش برداشنه که جدی نيست .سمور قهوه ای را به دنبال می کشم."سلطان بانو در خيمه ی خود آرام آرميده بود و کنيزک سلطان بر درگاه خيمه انتظار می کشيد.و من که کاتب حقايق دربار سلطانم بر گرد اردو گاه می چرخيدم و به جانب شرق می نگريستم تا خورشيد کی طالع شود و شکاربانان به جانب اردو گاه باز گردند ."توی جنگل راه می افتم به طرف ماشينم، و سمور قهوه ای را به دنبال می کشم . بايد تا سپيده نزده به خانه برگردم . بايد اين خبر مسرت بخش را قبل از هرکسی به حسين بدهم .بايد خودم را سريع تر به ماشين برسانم .

"سلطان بانو در خيمه گاهش آرام گرفته بود و کنيزک بيرون خيمه خوابيده بود و من همچنان چشم انتظار باز آمدن سواران که عنقريب سپيده سر می زند.که ناگهان صدايی از جانب خيمه گاه سلطان می شنوم و به شتاب خويش را می رسانم." در نور صبح کاذب ماشينم را می بينم از شوق به سرعتم می افزايم که ناگهان چيزی توی سرم تير می کشد به زمين می افتم."در خيمه گاه سلطان بانو را می بينم آرام و بی جان در حاليکه خون از بلندای گردنش جاريست و کنيزک موی از رويش می کند و فغاش گوش فلک را کر می کند.و هم در آن زمان افعی مستی از سوی ديگر چادر خارج می شود."چشمانم را به اصوات نا مفهومی که از اطراف می شنوم می گشايم .حسين با چند نفر ديگر که نمی شناسمشان تلاش می کنند به هوش نگهم دارند،و سروناز در اشارپی از پوست سمور در جا يی نزديک قطب دارد به حماقت من می خندد."پس شکاربانان سلطان را ديدند بر دستها نهاده که بر جانب قصر روان است همچنان که سمور بود و هم چنان که شکار بانان بودند و سپيده ی صبح دميده خورشيد به حال طلوع بود ." در ميان صدا های نا آشنا صدای حسين را می شناسم . از حرف هايش می فهمم که دايم به هوش می آيم و از هوش می روم . باز دارم صدايش را می شنوم انگار:«ابراهيم ... نخواب.. ده...دقيقه ... ديگه...اتاق عمل... آماده ... می شه ...ا..ب..ر...ا..ه..ي..م »از پشت پنجره ی بيمارستان سرو ناز را می بينم با پوست قهوه ای سمور بر شانه های عريانش،که ايستاده روی خورشيد که حالا نور زردش شره کرده توی اتاق.و صدای حسين که دائم دور ودور تر می شود ....درست.......مثل.........صدای..............خو....د................م.

مشهد-ايران
18/10/1381
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30331< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي